داستان کوتاه “قطره آب”
قطره بارانی از ابر چکید. چون به زمین نگاه کرد
دریای پهناور را دید و از کوچکی و حقارت خود شرمنده شد و گفت:
“جایی که دریا هست وجود من بی مقدار به حساب می آید.”
چون قطره باران خود را کوچک دید
صدف او را درون خود جای داد و بعد از مدتی تبدیل به گوهر شد.
پس از مدتی نصیب ماهیگیری شد و او آن گوهر را به بزرگی هدیه کرد.
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد
«کلیات سعدی»
داستان آموزنده “بازتاب بخشش”
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسهی گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب میکرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که میرسید هدیهای میداد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخششها که نمیکند و چه هدیهها که نمیدهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیهی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد. ولی سلطان کریم و بخشنده – بهجای اینکه چیزی بدهد – رو کرد به «وو» و از او هدیهای خواست.
گدای پریشان احوال بهشدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آنها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز میجوشید و میخروشید و غرولند و شکوه و شکایت میکرد و به امپراتور ناله و نفرین میفرستاد و به هرکس میرسید ماجرای آن روز را تعریف میکرد و بودا را به یاری میخواست و از او میطلبید که دادش را بستاند. چند نفری میایستادند و به سخنانش گوش میدادند و چند برنجی میریختند و پی کار خود میرفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبهی محقرانهاش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد، علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازهی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت.
داستان جالب “نمره گرفتن دانشجو”
دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت : قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ، اگر جواب صحیح دادید من نمرهام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد قربان شما 63 سال دارید و با یک خانم 35 ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست, همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی !
کلمات کلیدی :
:: برچسبها: